الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایت امیرالمومنین علی علیه السلام سلام علیکم در این قسمت می خواستم ادامه دست نوشته شهید روزی طلب را پست کنم ولی برای چند روز دیگر انشا الله خدمت دوستان ارائه خواهم داد و اینک خاطراتی از زبان همرزمان و دوستان شهید را آورده ام.. در اینجا تنها به ذکر آخرین ساعات و آخرین لحظات که در میان ما بود اشارهای میشود، باشد که بتواند معرّف شخصیت او باشد. بعدازظهر روز 22 محرّم 1361 است. در اطراف پاسگاه شرهانی او را دیدم. مثل غریبهها مینمود. آنکه میگفت و میخندید. امّا معلوم بود که او در میان جمع و دلش جای دیگر است. مأمور حمل مهمّات شده بود. برای همه ما که با وی آشنایی داشتیم واضح است که با روح لطیف، دل پُرشور و سر پرعشق او حمل مهمات چندان سازگار نبود. آری، حبیب که ساعتها مینشست و با عشق طلوع و غروب خورشید را تماشا میکرد، همان حبیب که شبانه روزش را با قرآن مأنوس بود، همان حبیب که شبهایش را با صحیفه سجّادیه میگذراند و روزهایش را با حافظ، اینک یک نظامی تمام عیار شده بود. یک نظامی عاشق همچون اسوههایش در کربلا. حبیب جبهه را با دیدی خاص مینگریست. گاه با تعبیری لطیف میگفت که «وادی مقدّس طُوی"» همینجاست. جبهه را سرزمینی مییافت که بویی از بهشت یافته است. اصلاً بوی بهشت را در جبهه استشمام میکرد. جبهه را به معنای واقعی دانشگاه خداشناسی میدانست. در یادداشتهایش درباره جبهه مینویسد: «به دریای رحمتی وارد شدهایم و در آن دریا پاک شدن خویش را و زدوده شدن غبارهای قلبمان را با تمام وجود حس میکنیم». شب شهادت، حبیب در پوست نمیگنجید. یکپارچه شور و شعف و عشق شده بود. همه از شمع وجود او نور میگرفتند و همه از حرارتش گرم میشدند. بارها خودش برایمان میخواند که: زیر شمشیر غمش رقصکنان باید رفت کآنکه شد کشته او نیک سرانجام افتاد امّا در عین شادی هرگاه یادش به برادران شهید میافتاد بغض خاصّی پیدا میکرد. نفرت عجیبی در دلش نسبت به کفّار بعثی پیدا میشد. هیچ فکر نمیکردم که حبیب عاشق بتواند تا این حد غضبناک شود. مصداق کامل «أشِدّاءُ عَلی الکُفّارِ رُحَماءُ بَیْنَهم» شده بود. در آن شب هوا سرد و ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن کرد. حبیب گفت: «زود پتو را بردار تا زیر ماشین برویم. با خندة مخصوص خودش گفت: چقدر خدا به ما نعمت داده است. دیگر در زندگی هیچگاه ممکن نیست که این همه نعمت گیرمان بیاید. در جبهه که هستیم خمپاره که میآید، هوا که سرد است، باران هم که میبارد، دیگر چه میخواهیم؟ بعد هم لبخندی زد که از وضعیت موجود زیاد دلخور نباشم. امّا این یک شوخی یا تعارف نبود. حبیب واقعاً خود را غرق در نعمت میدید. در یادداشتهایش مینویسد: «ما همیشه زیر باران رحمت خدای رحمان بودهایم و حس نمیکردهایم، نمیفهمیدهایم. اینجاست که خدا را به خود نزدیکتر از همه وقت درک میکنیم». اغراق نباشد که بگویم مصداق «عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست» شده بود. همه انسانها را دوست میداشت. برای همه انسانهای خوب سینه چاک میکرد و هر بدی که از هر کس میدید از دست شیطان عصبانی میشد. همه نفوس را محترم میداشت و خدا را در معیت همه چیز میدید. بخصوص برای برادران رزمنده تواضع و فروتنی خاصی داشت. نماز صبح را به اصرار برادارن به جماعت با حبیب خواندیم. در مسجد زمزمه میکرد: «اللهمّ اِنّی أسألُک الراحَّّ عندَ المَوتِ و المَغفِرَةَ بَعد المَوتِ و العَفوَ عِند الحِسابِ...» بعد از نماز زیارت عاشورا داشتیم و امروز صبح حبیب روضة آخرین لحظات امام حسین(ع) را میخواند. از آخرین وداع امام حسین(ع) میگفت. از گودال قتلگاه خوب یادم هست که داشت روضة سینة آقا را میخواند و میگفت این خونی که بر سینة امام جاری شد همان خونی بود که یک عمر امام در دل داشتند و اینک امام آن خون دل را از سینة مبارک جاری میساختند. سپس حبیب به اینجا که رسید زینب(س) را به حسین(ع) قسم داد که از خدا بخواهد ذرهای از خون حسین(ع) را در دل ما و ذرهای از درد او را در سینهمان بیندازد. هنوز روضه تمام نشده بود که خبر آوردند برادران تیپ امام حسین(ع) در تپّة 175 احتیاج به کمک دارند. عراق برای گرفتن آن تپّه پاتک زده است. اوّلین نفری که داخل ماشین شد حبیب بود. حدود 7 الی 8 نفر بودیم. به منطقه رسیدیم بوی باروت فضا را کاملاً پر کرده بود. آنقدر سریع میدوید که حسابی از او عقب افتاده بودیم. آری، حبیب میرفت که سیراب شود. میرفت که صاحب خبر شود و حبیب میرفت تا به وجه خدا نظر کند که شهید نظر میکند به وجه الله. آری، او از همه مقدّمتر بود. یک صفشکن شده بود. خواست آر.پی.جی را شلیک کند که شلیک نشد. آخر آنقدر باران خورده بود که عمل نمیکرد. آن را انداخت و کلاشینکف را برداشت و آماده شلیک شد که ناگهان صدای «الله اکبر» ... و دیدیم چشمها را بست، به آرامی اسلحه را زمین گذاشت، دستها را محکم به جلو دراز کرده بود، گویی کسی یا چیزی را در بغل گرفته است. چهرهاش حالت خاصی داشت. من این حالت چهره او را فقط در تشهّد و در سلامهای نمازش دیده بودم. معلوم بود که تیری به سینهاش نشسته است. مقداری چرخید. فکر میکنم پاها را رو به قبله کرد. بعد به پشت خوابید. دستهایش بسوی آسمان بلند بود. دیگر چیزی ندیدیم. کفّار بعثی بر سر تپّه حاضر بودند و از هر طرف برادران را زیر آتش گرفته بودند. جمع هفت هشت نفری ما نیز برگشته بود و تنها جسد حبیب شهید بود. هیچ کس نمیداند که چرا و چطور و هیچ کس نمیداند که چه شد. آیا جسدش بر جای ماند!! خودش در خاطراتش مینویسد: «صبح پنجشنبه بر سر تربت شهیدان رفتیم. اوّلبار است که با مادرم به زیارت شهدا میروم. بر سر قبر تازه به خاک سپرده شده میرویم. جسمشان را میگویم. بعضیها جسمشان هم به آسمان میرود. یعنی که جسمشان هم از جنس روحشان میشود. این را بارها به بچهها گفتهام: هیچ دلم نمیخواهد از جسمم هم ذرهای بر خاک بماند. به بچهها میگفتم اگر از جسمم اثری ماند بعد از دفن بر آن سنگی نیندازید و اگر سنگی گذاشتید بر روی آن اسمم را ننویسید. و بدینسان بود که حبیب روزیطلب که عمری آرزوی شهادت را، لقاء الله را از خدا طلب کرده بود به آرزوی خود رسید که: «مَنْ طَلَبَنی وَجَدَنی ...» و آنچنانکه خواسته بود از جسمش نیز اثری برجای نماند. زیرا که جمله جان شده بود. باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی گر سوی مستان میروی مستانه شو مستانه شو یکی از دوستان نقل میکند:
کلمات کلیدی : |
امروز : چهارشنبه 103 آذر 28 ، 4:47 عصر
«وادی مقدّس طُوی'» همین جاست